چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۹ ساعت ۰۱:۰۳
همسر فرمانده و معلم شهید " محمد رضا شریفی پور " خاطره ایی از همسر شهیدش نقل می کند که حال و هوای روزهای سخت جبهه و شهادت این شهید گرانقدر را حکایت می کند. نوید شاهد خوزستان شما را به مطالعه بخشی از خاطرات دعوت می کند.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید محمد رضا شریفی پور يكم خرداد 1343 ،درشهرستان دزفول به دنياآمد. پدرش عبدالحسين،مغازه دار بود و مادرش زهرا نام داشت.  تا پايان دوره كارداني در رشته ديني و عربي درس خواند. دبير بود. ازدواج كرد وصاحب يك دخترشد. به عنوان بسيجي در جبهه حضوريافت. چهارم دي 1365 ،با سمت فرمانده گردان در جزيره مينو براثر اصابت گلوله به شهادت رسيد. پيكر او مدتها در منطقه بر  جا ماند و شانزدهم بهمن 1373 ، پس ازتفحص در شهيدآباد زادگاهش به خاك سپرده شد. او را عبدالرضا نيز مي ناميدند.

آنچه می خوانید خاطراتی به نقل از همسر شهید " محمد رضا شریفی پور "  است که تقدیم حضورتان میگردد.

او در همین حوالی است                              

انگار نافش را توی جبهه بریده بودند .اول و وسط و آخر هر کاری سر از جبهه درمی‌آورد همیشه لباس نظامی به تن داشت وقتی در کوچه و خیابان او را می‌دیدی معلوم نبود دارد به جبهه می‌رود یا برمیگردد هم معلم بود و هم طلبه اما در جبهه فرمانده بود خوشنویسی و گرافیک را پیش از این ها شروع کرده بود روزگاری سردبیر یک نشریه برای کودکان و نوجوانان بود .

بس که کم او رامی دیدم هنوز با با او خجالتی بودم به طوری که وقتی برای رفتن به جبهه با من خداحافظی می کرد سرم پایین بود در دانشسرای تربیت معلم قم که قبول شد ما بار و بندیل را بستیم و به آنجا سفر کردیم . با خودگفتم حالا که کیلومترها از جبهه  فاصله دارد کم‌کم آن را فراموش می کند،  اما چیزی نگذشت که دوباره لباس رزم پوشید و از همان قم یک راست به جبهه رفت  هشت ماهه باردار بودم که از جبهه آمد و این بار به مکه مشرف شد و یک ماه هم در آن جا ماند وقتی ازمکه بازگشت دخترم عذرا به دنیا آمده بود در اصل مرخصی هایش را به خانه می‌آمد اما با این حال این طور نبود که مرا تنها و بیکس رها کند وقتی می آمد چندین برابر روزهای نبودنش کار می‌کرد و به ما رسیدگی  می نمود .

دو هفته بعد از تولد دخترم عذرا دوباره به جبهه رفت می گفت:« عملیات مهمی در پیش است»

 این بار آخر دیگر با هم حسابی آشنا شده بودیم او حرف می زدو من نگاهش می کردم سرگرم صحبت بودیم که چند لحظه ایی سکوت کرد و دوباره گفت:«برای تمام لحظاتی که تو را تنها گذاشتم مرا ببخش»

به خودم آمدم آرام گفتم:« این چه حرفی ست مطمئنم پیروز و سربلند بر می گردی»

 حتی کوله پشتی اش را هم خودم می بستم اما در حرف‌هایش چیزهایی بودکه احساس کردم برنمی‌گردد و برنگشت در عملیات کربلای ۴ مفقودالاثر شد و ده سال مرا بی خبر گذاشت آزادگان که برگشتند در بین آنها هم نبود بیشتر با رویاهایش زندگی می کردم هنوز هم احساس می‌کنم: مانند امامزاده ای در همین حوالی حواسش به من و دخترم هست.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده